معلم انقلابی فرزاد کمانگر

وچهار ستارهءمهتابی

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

 

از جان باختنش گریستم از دردی که می کشید فرزاد را یک آئینه کرد که الگوی نه تنها مردم ایران بویژه جوانان قرار می دهد بلکه پیامش کردستا ن محروم را به خزر وخلیج فارس پیوند می دهد باید روز تولد فرزاد را در آینده روز معلم کرد این روز به نام او؛اورا الگوی همهء معلمان این سر زمین قرار خواهد داد

او عاشق بود وهمه هستی را در عشق به آزادی می دید او همانطور که نوشت سر نوشت خود را آگاهانه وانقلابی تعیین کرد او هستی آفرینش ایران بود او هستی محرومان این خاک بود که در عمر کوتاهش درخشید وبه گل نشست

یادش همیشه در دل این سر زمین سوخته گرامی باد.

 

در پشت پنچره گل داد اطلسی های جوان

در قابی اندیشه حک شد وبر گل نشست

من به افق می نگرم افقی روشن که

با بالهای چکا وکها ی جوان پرواز می کند

آنان همه "ماهی سیاه کوچک"اند

که در یا را در روءیای خود می پرورند

وبه اقیانوس آزادی سلام می گویند  .

 

ما پیراهن هم هستیم

که تن پوش این سیاهی را به سخره می گیریم

وبر گندم زاران این کویر

آفتاب خواهیم کاشت

وبر این خوف چشمه ساران روستا های

 این سرزمین را

آبیاری خواهیم کرد.

 

او پیراهنی بود بر این خاک

دستانش بوی باران بوی خاک می داد

زمان در او گسسته شد

واو نقطهء ممان یک عدسی گشت

وروستا ها در او شکفتند

وایران وخزراز او سیراب شدند

او هزاران شد

در این گرداب سیاه

تا طعم رهائی را بر حلقوم این خاک نشاء کند .

 

زندگی با او تازه آغازی دوباره می گیرد

وره باریکه های کوهستانهای کردستان و بلوچ

پیوندبه هم را به آغوش می گیرند

شب در شعاع نورانی یک ستاره

خواهد لرزید

ودر یا به کویر سلام خواهد داد .

 

ماه امشب می تابد

این درخشش این ستاره هست

در این کهکشان آبی

که هدیهء کودکی اش تفنگ بود

که بر دستانش لغزید

او درد را می فهمید

وبا اعماق رابطه داشت

افق آرزوهایش آزاد شدن هم زندان بان بود

وهم زندانی .

 

او "میدیا" را می فهمید

واز ستم "جنس دوم" می سرود

وبه لاله های این سرزمین عشق می ورزید

او همانطور نوشت همانطور هم  زیست وجان باخت .

 

"روزی از چهار سوی روستایمان ورود جوانان مسلحی را

به نظاره نشستم اولین بار بود تفنگ را به چشم می دیدم اولین سفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد

دیگر فرصتی برای شمردن چشمه های

 اطراف روستا نمانده بود

کاری که هنوز هم آرزویش را دارم ونا تمام ماند

فرصتی برای بستن تاب روی در خت گردوی حیاط مان نبود

دیگر وقت جمع کردن شاه توت های در خت پشت مدرسه نبود دیگر زمانی برای چیدن گلهای صحرائی نمانده بود

کودکی من با بوی سرب وگلوله ورگبار تفنگ آغاز شد"1

 

درکردستان انقلابی

همه جا خون بودو گلوله  

در ذره ذره این خاک که آزادی را از ما دریغ کرده بود

ما کودکان این راه بودیم

که خشاب مسلسل عروسکهای کودکانه مان بود

ما بدون اینکه کودکی مان را سپری کنیم

نقب به جوانی زده بودیم

همه جا زخمی

وده زخمی وشهر از ازدحام آژیر آمبولانسها

زوزه می کشید

همه جا بوی باروت وخون می داد

این بود کودکی ام

شاید در پیوند همین کودکی بود

که معلم شده بودم

تا آلام و آگاهی واحساس کودکانه ام را پاسخ بدهم .

 

پنجره ای باز شد

ودریا در خودمرده های این خاک را خواهد شست

"دلم در میدان هفت تیر وانقلاب وجمهوری می تپد

در دستم شاخه گلیست تا به مادران

دغدار این شهر نثار کنم ".2

 

"به شکفتن غنچهء خورشید

 بر چوبهء دار لبخند زدو نهراسید" 3

شب در شعاع نورانی ستارگان

مثل خفاشان سیاه براین سرزمین جولان می دهد

او ستاره ای بود که بر سیاهی درخشید

وما رابه صلح وسفیدی مهمان کرد

کردستان درسوگ او نشست

وایران در سو گ این پنج ستاره نشست

وبوسه بر دستان زنان داد که این گونه

سر خ ولوند بر تیرک اعدام بوسه می زنند

وآسمان را نورانی می کنند.

 

فرزاد وچهار ستارهء مهتابی فرد نبودند

 آنهانشان از هزاره ها داشتند

که بر این خا ک روئیده اند

ودر البر زو زاگرس لانه کرده اند

وره باریکه های این خاک را آبیاری خواهند کرد

آنها در زمزمهء هستی این خاک

سرود می خوانند

زمزمه ای که آینده اش مال کودکان این سرزمین است

وهیچ سیاهی ای قادر به مهارش نیست

 آنهااز جنس تفکر واندیشه وتعهد بودند

وراست قامت در ما زنده وجاودانه شدند

آنها مهر نماز این خاکند

که دریا را تقسیم می کنند

وسهم آزادی هر کس را می دهند .

 

1و2و3 از نامه هائی که فرزاد از زندان نوشت

"میدیا" نا م دختری دانش آموز کلاس اول است که مادرش به خاطر ستم مرد سالاری شوهرش رنج می کشید وخود را به خاطر فرار از این ستم به آتش کشیده بود .

 

دهم می دوهزارو ده